الیـــــــــــــــــــــران

الکترونیک و کامپیوتر (مهندسان جوان ایرانی)

الیـــــــــــــــــــــران

الکترونیک و کامپیوتر (مهندسان جوان ایرانی)

حافظ خانه

ما نگوییم بدو میل به ناحق نکنیم

جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم

رقم مغلطه در دفتر دانش نزنیم

سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

التـفـاتـش به می صاف مروق نکنیم

خوش برانـیم جهــــان در نظر راهروان

فکـر اسب سیــه و زین مغرق نکنیم

آسمان کشتــی اربــــاب هنـــر می شکند

تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او

ور بحق گفت جدل با سخن حق نکنیم

چند خطی از مناجات مرویّه

 ای خدا چون تو را بخوانم دعای مرا اجابت فرما و هرگاه ترا ندا کنم ، ندایم بشنو ...
و چون با تو مناجات کنم بحالم توجه فرما که من بسوی تو گریخته ام و در حضور حضرتت ایستاده در حالی که بدرگاهت بحال پریشانی تضرع و زاری می کنم و به آنچه نزد تست چشم امید دارم ...
و تو از دلم آگاهی و حاجتم را می دانی و ضمیر مرا می شناسی و هیچ امری از امور دنیا و آخرت من بر تو پنهان نیست و آنچه می خواهم به زبان اظهار کنم و از حوائجم سخن گویم و آنچه برای حسن عاقبتم به تو امید دارم ، همه را میدانی ...
...
ای خدا اگر من لایق رحمتت نیستم تو لایقی که بر من از فضل و کرم بی پایانت جود و بخشش کنی ...
ای خدای من اکنون در حضور تو ایستاده ام و حسن توکلم بر تو بَرَم ، سایهء لطف انداخته و آنچه از کَرَم و احسان ترا شایسته است با من آورده ای ، عفو و آمرزشت مرا فرا گرفته است ...
ای خدا اگر تو مرا عفو کنی ، که از تو سزاوارتر به عفو است و اگر اجلم نزدیک شد و عمل صالحم مرا به تو نزدیک نکرد من هم اقرار به گناهانم را وسیلهء عفوت قرار داده ام ...
خدایا من در توجهم به نفس خود بر خویش ستم کردم پس ای وای بر نفس من اگر تو او را نیامرزی ...
ای خدا چنانکه لطف و احسانت در تمام مدت زندگی شامل حالم بود پس در مرگ مرا از احسانت محروم مساز و حال آنکه تو تمام عمر با من جز نیکی و احسان نکردی ...
ای خدا با من آن کن که تو را شاید ' نه آنچه مرا باید ' ...
...
ای خدا تو در دار دنیا گناهانم را از تمام خلق پنهان داشتی و من در آخرت به ستاریت از دنیا محتاج ترم و چون لطف کردی و گناهانم را بر هیچ بنده صالحی آشکار نکردی پس روز قیامت هم مرا رسوا در حضور جمیع خلایق مگردان ...
خدایا جود و بخششت بساط آرزوی مرا گسترده و عفو تو بهتر از عمل من است ، ای خدا پس آن روزی که میان بندگانت حکم می کنی آن رو مرا بلقاء خود شاد گردان ...
ای خدا من چون کسی به درگاهت عذر می خواهم که به قبول عذر سخت محتاج است پس عذرم بپذیر ، ای کریم ترین کسی که گنهکاران از او معذرت می طلبند ...
ای خدا حاجتم را رد مکن و دست طمعم را از درگاهت محروم برمگردان و امید آرزویم از لطف و کرمت منقطع مساز ...
ای خدا اگر تو ارادهء خواری من داشتی به هدیه و احسانت سرافرازم نمی کردی و اگر می خواستی مرا رسوا سازی در دنیا معافم نمی فرمودی ، ای خدای من هرگز به تو این گمان نمی برم که حاجتی که به تو دارم و عمرم را در طلبش فانی کردم باز روا نسازی ...
...
ای خدا اگر مرا به جرمم مواخذه کنی تو را به عفوت مواخذه می کنم و اگر مرا به گناهانم بازخواست کنی تو را به مغفرتت بازخواست کنم ...
...
ای نزدیکی که هرگز دور از آنکه فریضه تُست نمیشوی ، ای با جود و کرمی که هرگز بخل بر آنکه امید احسانت دارد نمی کنی ...
ای خدا به من دلی عطا کن که مشتاق مقام قرب تو باشد و زبانی که سخن صدقش به سوی تو بالا رود ...
...
ای خدا مرا از آنان قرار ده که چون او را ندا کنی تو را اجابت می کند و چون به او متوجه شوی از تجلی جلال و عظمتت مدهوش میگردد پس تو با او در باطن راز می گوئی و او به عیان به کار تو مشغول است ...

 

نوروز از زبان دکتر شریعتی

 

نوروز از زبان دکتر شریعتی

آفتاب - فرهنگ و اندیشه: در اسفند سال 46 دانشجویان تاریخ به عنوان سفر علمی به عراق رفتند و من نیز ابتدا عازم بودم اما در آخرین لحظات ناگهان قسمت نشد. چون نوروز را در سفر بودند و آنجا جشن می گرفتند این نوشته را به در خواست همکارات گرامی بر سر راه نوشتم تا در آن اجتماع بخوانند. و اینک به یاد آن حادثه سخن تازه از نوروز گفتن دشوار است.

نوروز یک جشن ملی است، جشن ملی را همه می شناسند که چیست نوروز هر ساله برپا می شود و هر ساله از آن سخن می رود. بسیار گفته اند و بسیار شنیده اید پس به تکرار نیازی نیست؟ چرا هست. مگر نوروز را خود مکرر نمی کنید؟ پس سخن از نوروز را نیز مکرر بشنوید. در علم و و ادب تکرار ملال آور است و بیهوده «عقل» تکرار را نمی پسندد: اما «احساس» تکرار را دوست دارد، طبیعت تکرار را دوست دارد، جامعه به تکرار نیازمند است و طبیعت را از تکرار ساخته اند: جامعه با تکرار نیرومند می شود، احساس با تکرار جان می گیرد و نوروز داستان زیبایی است که در آن طبیعت، احساس، و جامعه هر سه دست اندرکارند. نوروز که قرن های دراز است بر همه جشن های جهان فخر می فروشد، از آن رو هست که این قرارداد مصنوعی اجتماعی و یا بک جشن تحمیلی سیاسی نیست. جشن جهان است و روز شادمانی زمین و آسمان و آفتاب و جشن شکفتن ها و شور زادن ها و سرشار از هیجان هر «آغاز». جشن های دیگران غالباً انسان را از کارگاه ها، مزرعه ها، دشت و صحرا، کوچه و بازار، باغها و کشتزارها، در میان اتاق ها و زیر سقف ها و پشت درهای بسته جمع می کند: کافه ها، کاباره ها، زیر زمین ها، سالن ها، خانه ها ... در فضایی گرم از نفت، روشن از چراغ، لرزان از دود، زیبا از رنگ و آراسته از گل های کاغذی، مقوایی، مومی، بوی کندر و عطر و ... اما نوروز دست مردم را می گیرد و از زیر سقف ها و درهای بسته فضاهای خفه لای دیوارهای بلند و نزدیک شهرها و خانه ها، به دامن آزاد و بیکرانه طبیعت می کشاند: گرم از بهار، روشن از آفتاب لرزان از هیجان آفرینش و آفریدن، زیبا از هنرمندی باد و باران، آراسته با شکوفه، جوانه، سبزه و معطر از بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه های شسته، باران خورده پاک و ...  نوروز تجدید خاطره بزرگی

آری هر ساله حتی همان سالی که اسکندر چهره این خاک را به خون ملت ما رنگین کرده بود، در کنار شعله های مهیبی که از تخت جمشید زبانه می کشید همانجا همان وقت، مردم مصیبت زده ما نوروز را جدی تر و با ایمان سرخ رنگ، خیمه بر افراشته بودند...

 
است: خاطره خویشاوندی انسان با طبیعت. هر سال آن فرزند فراموشکار که، سرگرم کارهای مصنوعی و ساخته های پیچیده خود، مادر خویش را از یاد می برد، با یادآوری وسوسه آمیز نوروز به دامن وی باز می گردد و با او، این بازگشت و تجدید دیدار را جشن می گیرد. فرزند در دامن مادر، خود را باز می یابد و مادر، در کنار فرزند و چهره اش از شادی می شکفد اشک شوق می بارد فریادهای شادی می کشد، جوان می شود، حیات دوباره می گیرد. با دیدار یوسفش بینا و بیدار می شود. تمدن مصنوعی ما هر چه پیچیده تر و سنگین تر می گردد، نیاز به بازگشت و باز شناخت طبیعت را در انسان حیاتی تر می کند و بدین گونه است که نوروز بر خلاف سنت ها که پیر می شوند فرسوده و گاه بیهوده رو به توانایی می رود و در هر حال آینده ای جوان تر و درخشان تر دارد، چه نوروز را ه سومی است که جنگ دیرینه ای را که از روزگار لائوتسه و کنفوسیوس تا زمان روسو و ولتر درگیر است به آشتی می کشاند. نوروز تنها فرصتی برای آسایش، تفریح و خوشگذرانی نیست: نیاز ضروری جامعه، خوراک حیاتی یک ملت نیز هست. دنیایی که بر تغییر، تحول، گسیختن، زایل شدن، در هم ریختن و از دست رفتن بنا شده است، جایی که در آن آنچه ثابت است و همواره لایتغیر و همیشه پایدار، تنها تغییر است و ناپایداری، چه چیز می تواند ملتی را، جامعه ای را، در برابر ارابه بی رحم زمان – که بر همه چیز می گذرد و له می کند و می رود هر پایه ای را می شکند و هر شیرازه ای را می گسلد – از زوال مصون دارد؟ هیچ ملتی یا یک نسل و دو نسل شکل نمی گیرد: ملت، مجموعه پیوسته نسل های متوالی بسیار است، اما زمان این تیع بیرحم، پیوند نسل ها را قطع می کند، میان ما و گذشتگانمان، آنها که روح جامعه ما و ملت ما را ساخته اند، دره هولناک تاریخ حفر شده است قرن های تهی ما را از آنان جدا ساخته اند : تنها سنت ها هستند که پنهان از چشم جلاد زمان، ما را از این دره هولناک گذر می دهند و با گذشتگانمان و با گذشته هایمان آشنا می سازند. در چهره مقدس این سنت هاست که ما حضور آنان را در زمان خویش، کنارخویش و در  «خود خویش» احساس می کنیم حضور خود را در میان آنان می بینیم و جشن نوروز یکی از استوارترین و زیباترین سنت هاست. در آن هنگام که مراسم نوروز را به پا می داریم، گویی خود را در همه نورزهایی که هر ساله در این سرزمین بر پا می کرده اند، حاضر می یابیم و در این حال صحنه های تاریک و روشن و صفحات سیاه و سفید تاریخ ملت کهن ما در برابر دیدگانمان ورق می خورد، رژه می رود. ایمان به اینکه نوروز را ملت ما هر ساله در این سرزمین بر پا می داشته است، این اندیشه های پر هیجان را در مغز مان بیدار می کند که: آری هر ساله حتی همان سالی که اسکندر چهره این خاک را به خون ملت ما رنگین کرده بود، در کنار شعله های مهیبی که از تخت جمشید زبانه می کشید همانجا همان وقت، مردم مصیبت زده ما نوروز را جدی تر و با ایمان سرخ رنگ، خیمه بر افراشته بودند و مهلب خراسان را پیاپی قتل عام می کرد، در آرامش غمگین شهرهای مجروح و در کنار آتشکده های سرد و خاموش نوروز را گرم و پر شور جشن می گرفتند.

مسلماً بهار نخستین فصل و فروردین نخستین ماه و نوروز نخستین روز آفرینش است. هرگز خدا جهان را و طبیعت را با پاییز یا زمستان یا تابستان آغاز نکرده است....

 
تاریخ از مردی در سیستان خبر می دهد که در آن هنگام که عرب سراسر این سرزمین را در زیر شمشیر خلیفه جاهلی آرام کرده بود از قتل عام شهرها و ویرانی خانه ها و آوارگی سپاهیان می گفت و مردم را می گریاند و سپس چنگ خویش را بر می گرفت و می گفت: " اباتیمار : اندکی شادی باید " نوروز در این سال ها و در همه سال های همانندش شادی یی این چنین بوده است عیاشی و  «بی خودی»  نبوده است. اعلام ماندن و ادامه داشتن و بودن این ملت بوده و نشانه پیوند با گذشته ای که زمان و حوادث ویران کننده زمان همواره در گسستن آن می کوشیده است. نوروز همه وقت عزیز بوده است؛ در چشم مغان در چشم موبدان، در چشم مسلمانان و در چشم شیعیان مسلمان. همه نوروز را عزیز شمرده اند و با زبان خویش از آن سخن گفته اند. حتی فیلسوفان و دانشمندان که گفته اند "نوروز روز نخستین آفرینش است که اورمزد دست به خلقت جهان زد و شش روز در این کار بود و ششمین روز ، خلقت جهان پایان گرفت و از این روست که نخستین روز فروردین را اهورمزد نام داده اند و ششمین روز را مقدس شمرده اند. چه افسانه زیبایی زیباتر از واقعیت راستی مگر هر کسی احساس نمی کند که نخستین روز بهار، گویی نخستین روز آفرینش است. اگر روزی خدا جهان را آغاز کرده است. مسلماً آن روز، این نوروز بوده است. مسلماً بهار نخستین فصل و فروردین نخستین ماه و نوروز نخستین روز آفرینش است. هرگز خدا جهان را و طبیعت را با پاییز یا زمستان یا تابستان آغاز نکرده است. مسلماً اولین روز بهار، سبزه ها روییدن آغاز کرده اند و رودها رفتن و شکوفه ها سر زدن و جوانه ها شکفتن، یعنی نوروز بی شک، روح در این فصل زاده است و عشق در این روز سر زده است و نخستین بار، آفتاب در نخستین روز طلوع کرده است و زمان با وی آغاز شده است. اسلام که همه رنگ های قومیت را زدود و سنت ها را دگرگون کرد، نوروز را جلال بیشتر داد، شیرازه بست و آن را با پشتوانه ای استوار از خطر زوال در دوران مسلمانی ایرانیان، مصون داشت. انتخاب علی به خلاف و نیز انتخاب علی به وصایت، در غدیر خم هر دو در این هنگام بوده است و چه تصادف شگفتی آن همه خلوص و ایمان و عشقی که ایرانیان در اسلام به علی و حکومت علی داشتند پشتوانه نوروز شد. نوروز که با جان ملیت زنده بود، روح مذهب نیز گرفت: سنت ملی و نژادی، با ایمان مذهبی و عشق نیرومند تازه ای که در دل های مردم این سرزمین بر پا شده بود پیوند خورد و محکم گشت، مقدس شد و در دوران صفویه، رسماً یک شعار شیعی گردید، مملو از اخلاص و ایمان و همراه با دعاها و اوراد ویژه خویش، آنچنان که یک سال نوروز و عاشورا در یک روز افتاد و پادشاه

یک سال نوروز و عاشورا در یک روز افتاد و پادشاه صفوی آن روز را عاشورا گرفت و روز بعد را نوروز....

 
صفوی آن روز را عاشورا گرفت و روز بعد را نوروز. این پیری که غبار قرن های بسیار بر چهره اش نشسته است، در طول تاریخ کهن خویش، روزگاری در کنار مغان، اوراد مهر پرستان را خطاب به خویش می شنیده است پس از آن در کنار آتشکده های زردشتی، سرود مقدس موبدان و زمزمه اوستا و سروش اهورامزدا را به گوشش می خوانده اند از آن پس با آیات قرآن و زبان الله از او تجلیل می کرده اند و اکنون علاوه بر آن با نماز و دعای تشیع و عشق به حقیقت علی و حکومت علی او را جان می بخشند و در همه این چهره های گوناگونش این پیر روزگار آلود، که در همه قرن ها و با همه نسل ها و همه اجداد ما، از اکنون تا روزگار افسانه ای جمشید باستانی، زیسته است و با همه مان بوده است ، رسالت بزرگ خویش را همه وقت با قدرت و عشق و وفاداری و صمیمیت انجام داده است و آن، زدودن رنگ پژمردگی و اندوه از سیمای این ملت نومید و مجروح است و در آمیختن روح مردم این سرزمین بلاخیز با روح شاد و جانبخش طبیعت و عظیم تر از همه پیوند دادن نسل های متوالی این قوم که بر سر چهار راه حوادث تاریخ نشسته و همواره تیغ جلادان و غارتگران و سازندگان کله منارها بند بندش را از هم می گسسته است و نیز پیمان یگانگی بستن میان همه دل های خویشاوندی که دیوار عبوس و بیگانه دوران ها در میانه شان حایل می گشته و دره عمیق فراموشی میانشان جدایی می افکنده است. و ما در این لحظه در این نخستین لحظات آغاز آفرینش نخستین روز خلقت، روز اورمزد، آتش اهورایی نوروز را باز بر می افروزیم و درعمق وجدان خویش، به پایمردی خیال، از صحراهای سیاه و مرگ زده قرون تهی می گذریم و در همه نوروزهایی که در زیر آسمان پاک و آفتاب روشن سرزمین ما بر پا می شده است با همه زنان و مردانی که خون آنان در رگ هایمان می دود و روح آنان در دل هایمان می زند شرکت می کنیم و بدین گونه، بودن خویش، را به عنوان یک ملت در تند باد ریشه برانداز زمان ها و آشوب گسیختن ها و دگرگون شدن ها خلود می بخشیم و در هجوم این قرن دشمنکامی که ما را با خود بیگانه ساخته و خالی از خوی برده رام و طعمه زدوده از شخصیت این غرب غارتگر کرده است، در این میعاد گاهی که همه نسل های تاریخ و اساطیر ملت ما حضور دارند با آنان پیمان وفا می بندیم امانت عشق را از آنان به ودیعه می گیریم که هرگز نمیریم و دوام راستین خویش را به نام ملتی که در این صحرای عظیم بشری ریشه، در عمق فرهنگی سرشار از غنی و قداست و جلال دارد و بر پایه اصالت خویش در رهگذر تاریخ ایستاده است بر صحیفه عالم ثبت کنیم .

اینم یه شعر از یه شاعر تازه کار>>>نظر بدین!!

دست به کار شدم. دوباره قلم برداشتم تا بنویسم؛ تا بعدها بخوانم و امروز برایم تازه شود. وقتی در لحظه لحظه های زمان و در گوشه گوشه های مکان سرک می کشم هر لحظه زیباتر از قبل و هر گوشه درخشان تر از گوشه ای دیگر به چشم می آید.

آری؛

زندگی زیباست؛ زندگی جای من و توست

زندگی حرف قشنگی است، که بر صفحه تاریخ نوشته است هم او

زندگی آینه ای در قلب است

زندگی دورنمای مرد است زندگی بوی گل و بوی ن است.

زندگی آرمیدن در چمن است

وقتی از صبح برایم گفتی،

وقتی از درد مرا آشفتی ،

خوب دانستم؛

زندگی درد غم و شادی و محنت به هم است

زندگی شور نمک، شهد عسل، تلخی دوران غم است.

زندگی لحظه عاشق شدن است

زندگی فرق میان من و توست

***

زندگی سوت قطاری است

که از دشت خدا می گذرد.

وز پی اش دود بلا می خیزد.

زندگی چرخ بلندی است،

که آرام و متین می چرخد.

جنس آن چوب درختی است که از خاطره ها می خیزد.

شاید نه!

شاید از غصه شب های دراز من و توست

شاید از شرشر رود دل ماست.

شاید از قطره اشک پدر مرغابی است.

شاید از سوز صدای نی چوپان غم است.

زندگی رود نبود؛

ولوله بود

زندگی جوی نشد، زمزمه شد.

حرف تاریخ مرا می آزرد.

یاد دوران سیاهی می داد.

یاد ظلم من و تو سوی درخت

سوی آواز پر چلچله ها

یاد سنگی که شکستش پر یک مرغابی

یاد دردی که کشیدم جهت بی خوابی.

یاد فریاد بلندی که سر مادر خویش

سر هر کوچه و بازار کشیدم بر خویش

یاد گلگون کفنی کاو دل من را زد و رفت

آتشی بر چمن و خرمن ما ها زد و رفت

یاد آن زمزمه ای کز دل دریا آمد

گفت برخیز و بیا نوبت ما باز آمد

یاد یاران و دل افروزان بود

زندگی جامه کنده ز تن ایمان بود

زندگی، زندگی و زنده نمایی به تن است

زندگی مرده پرستی من است

زندگی، زندگی است

زندگی بندگی است

زندگی بندگی است

....