الیـــــــــــــــــــــران

الکترونیک و کامپیوتر (مهندسان جوان ایرانی)

الیـــــــــــــــــــــران

الکترونیک و کامپیوتر (مهندسان جوان ایرانی)

بی مهری یار

دیدی ای دل که غم عشق دگر باره چه کرد
چـون بشـد دلـبر و بـا یـار وفـادار چـه کـرد

آه از آن نرگس جادو کـه چـه بازی انگیخت
آه از آن مسـت کـه بـا مردم هشیـار چه کرد

اشـک من رنگ شـفـق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد

برقــی از مـنـزل لـیـلی بــدرخـشــیـــد سـحـر
وه که با خـرمن مجـنون دل افگـار چه کرد

ساقـیــا جـام مـیـم ده کــه نــگــارنـده ی غـیـب
نیـست معـلوم که در پـرده اسـرار چه کـرد

آنکه پر نقش زد این دایـره ی مینـایی
کـس ندانسـت که در گردش پرگار چه کرد


فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یــار دیـرینه بـبـیـنـیـد کــه بــا یــار چــه کـرد

 

خدای من!

تو را دوست دارم

نه تنها به خاطر آنچه تو هستی

بلکه به لحاظ آنچه من هستم

وقتی با تو هستم

تو را دوست دارم

نه تنها به خاطر آنچه

 تو از خود ساخته ای

بلکه به خاطر آنچه

از وجود من می سازی

تو را دوست دارم

به خاطر آن بخش از وجودم

که تو در من پیدا کرده ای

تو را دوست دارم

به خاطر آنکه دست فرو بردی

در ژرفای قلب من

که در زیر توده ای از هزاران

نادانی،سستی و ناتوانی پنهان بود

و در آن تاریکی

زیباترین گوهر های هستی مرا

یافتی و به روشنی آوردی

زیرا هیچ کس پیش از تو

چنین دور دست در من سفر نکرده بود

تا این زیباییها را ببیند

تو را دوست دارم

که مرا یاری کردی

تا از چوب های خشک زندگی

نه یک میخانه

بلکه یک پرستشگاه بنا کنم

و از کارهای روزانه

نه یک ملامت

*  بلکه یک آواز بیافرینم...

 

سه تار

 

 

1

 

یک سه تار نو و بی روپوش در دست داشت و یخه باز و بی هوا راه می آمد.از پله های مسجد شاه به عجله پایین آمد و از میان بساط خرده ریز فروش هاطسو از لای مردمی که در میان بساط گسترده ی آنان ، دنبال چیزهایی که خودشانهم نمی دانستند ، می گشتند ، داشت به زحمت رد می شد.

سه تار را روی شکم نگه داشته بود و با دست دیگر ، سیم های ان را می پایید که به دکمه ی لباس کسی یا به گوشه ی بار حمالی گیر نکند و پاره نشود.

عاقبت امروز توانسته بود به آرزوی خود برسد.دیگر احتیاج وقتی به مجلسی می خواهد برود ، از دیگران تار بگیرد و به قیمت خون پدرشان کرایه بدهد و تازه بار منت شان را هم بکشد.

موهایش آشفته بود و روی پیشانی اش می ریخت و جلوی چشم راستش را می گرفت .گونه هایش گود افتاده و قیافه اش زرد بود.ولی سر پا بند نبود و از وجد و شعف می دوید.اگر مجلسی بود و مناسبتی داشت ، وقتی سر وجد می آمد ، می خواند و تار می زد و خوشبختی های نهفته و شادمانی های درونی خود را در همه نفوذ می داد.ولی حالا میان مردمی که معلوم نبود به چه کاری در آن اطراف می لولیدند ، جز اینکه بدود و خود را زودتر به جایی برساند چه می توانست بکند؟از خوشحالی می دوید و به سه تاری فکر می کرد که اکنون مال خودش بود.

فکر می کرد که دیگر وقتی سرحال آمد و زخمه را با قدرت و بی اختیار سیم های تار آشنا خواهد کرد ، ته دلش از این واهمه خواهد داشت که مبادا سیم ها پاره شود و صاحب تار ، روز روشن او را از شب تار هم تارتر کند .از این فکر راحت شده بود.فکر می کرد که از این پس چنان هنرنمایی خواهد کرد و چنان داد خود را از تار خواهد گرفت و چنان شوری از آن برخواهد آورد که خودش هم تابش را نیاورد و بی اختیار به گریه بیافتد .

حتم داشت فقط وقتی که از صدای ساز خودش به گریه بیافتد ، خوب نواخته. تا به حال نتوانسته بود آن طور که خودش می خواهدبنوازد.همه اش برای مردم تار زده بود ؛ برای مردمی که شاد مانی های گم شده وگریخته ی خود را در صدای تار او ودرته اواز حزین او میجستند . این همه شبها که در مجالس عیش وسرور آواز خوانده بودوساز زده بود، در مجالس عیش وسروری که برای او فقط یک شادمانی ناراحت کننده و ساختگی میاورد در این همه شبها نتوانسته بود ازصدای خودش به گریه بیفتد .

نتوانسته بودچنان ساز بزند که خودش را به گریه بیاندازد.یامجالس مناسب نبودو مردمی که به او پول میدادند و دعوتش میکردند ، نمیخواستند اشک های او را تحویل بگیرند ، ویاخود او از ترس این که مبادا سیمها پاره شود زخمه را خیلی ملایم تر و آهسته تراز آنچه که می توانست بالاو پایین می برد.این را هم حتم داشت ، حتم داشت که تا به حال ، خیلی ملایم تر وخیلی با احتیاط تر ازان چه که می توانسته تار زده واواز خوانده . می خواست که دیگر ملالتی در کار نیاورد .می خواست که دیگراحتیاط نکند. حالا که توانسته بود با این پول هایبه قول خودش «بی برکت»سازی بخرد، حالا به ارزوی خودرسیده بود.حالا ساز مال خودش بود .حالا میتوانست چنان تار بزند که خودش به گریه بیفتد .

سه سال بود که آواز خوانی می کرد .مدرسه را به خاطر همین ول کرده بود .همیشه ته کلاس نشسته بود وبرای خودش زمزمه می کرد .دیگران اهمیتی نمی دادند وملتفت نمی شدند؛ولی معلم حساب شان خیلی سخت گیر بود .واز زمزمه ی او چنان بدش می آمد که عصبانی می شد و ازکلاس قهر می کرد.

سه چهار بار التزام داده بود که سرکلاس زمزمه نکند ؛ولی مگر ممکن بود؟

فقط سال آخر دیگر کسی زمزمه ی او را از ته کلاس نمی شنید .آن قدر خسته بود و آن قدر شب ها بیداری کشیده بود که یا تا ظهر در رختخواب می ماند ؛ و یا سر کلاس می خوابید .ولی این داستان نیز چندان طول نکشید وبه زودی مدرسه را ول کرد . سال اول خیلی خودش را خسته کرده بود .هر شب آواز خوانده بود و ساز زده بود وهر روز تا ظهر خوابیده بود. ولی بعد ها کم کم به کار خود ترتیبی داده بود وهفته ای سه شب بیش تر دعوت اشخاص را نمی پذیرفت .کم کم برای خودش سرشناس هم شده بود و دیگر احتیاج نداشت که به این دسته ی موزیکال یا آن دسته ی دیگر

مراجعه کند .

مردم او را شناخته بودند ودم درخانه ی محقرشان به مادرش می سپردند وحتم داشتند که خواهد آمد وبه این طریق ، شب خوشی را خواهند گذراند .

با وجود این ، هنوز کار کشنده ای بود .مادرش حس می کرد که روز به روز بیشتر تکیده می شود.خود او به این مساله توجهی نداشت .فقط در فکر این بود که تاری داشته باشد .وبتواند با تاری که مال خودش باشد ،آن طوری که دلش

می خواهد تار بزند .این هم به آسانی ممکن نبود.فقط در این اواخر ،با شباش هایی که در یک عروسی آبرومند به او رسیده بود ،توانسته بود چیزی کنار بگذارد ویک سه تار نو بخرد.واکنون که صاحب تار شده بود  نمی دانست دیگر چه آرزویی دارد.لابد می شدآرزوهای بیش تری هم داشت.هنوز به این مسئاله فکر نکرده بود.وحالا فقط در فکر این بود که زودتر خود را به جایی

برساندو سه تار خود رادرست رسیدگی کند و توی کوکش برود .حتی در همان عیش و سرورهای ساختگی ، وقتی تار زیر دستش بود ،و با آهنگ آن آوازی را می خواند ، چنان در بی خبری فرو می رفت وچنان آسوده می شد که هرگز دلش نمی خوا ست تار را زمین بگذارد .ولی مگرممکن بود ؟ خانه ی دیگران بود وعیش وسرور دیگران و او فقط  می بایست  مجلس دیگران را گرم کند.

در همه ی این بی خبری ها ،هنوز نتوانسته بود خودش را گرم کند نتوانسته بود دل خودش راگرم کند .

 

درشب های دراز زمستان ، وقتی از این گونه مجالس ، خسته و هلاک بر می گشت و راه خانه ی خود را در تاریکی ها می جست ، احتیاج به این گرمای درونی را چنان زنده وجان گرفته حس می کرد که می پنداشت شاید بی وجود  آن ، نتواند خود را تا به خانه هم برساند .چندین بار دراین گونه مواقع وحشت کرده بود و به دنبال این گمگشته ی خود ، چه بسا شب ها که تا صبح در گوشه ی میخانه ها به روز آورده بود.

خیلی ضعیف بود .در نظر اول خیلی بیش تربه یک آدم تریاکی می ماند . ولی شوری که امروز دراو بود وگرمایی که ازیک ساعت پیش تا کنون –از وقتی که صاحب سه تار شده بود-در خود حس می کرد، گونه هایش را گل انداخته بود وپیشانیش را داغ می کرد. با این افکار خود ، دم درمسجد شاه رسیده بود وروی سنگ آستان ی آن پا گذاشته بود که پسرک عطر فروشی که روی سکوی کنار در مسجد، دکان خود را می پایید ، وبه انتظار مشتری ، تسبیح میگرداند ، از پشت بساط خود پایین جست ومچ دست اورا گرفت .

-لا مذهب! با این آلت کفر توی مسجد ؟!توی خانه ی خدا!!!؟؟؟

رشته ی افکار او گسیخته شد .گرمایی که به دل او راه می یافت محو شد .اول کمی گیج شد و بعد کم کم دریافت که پسرک چه می گوید . هنوز کسی ملتفت نشده بود .رفت وآمدها زیاد نبود.همه سرگرم بساط خرده ریز فروشها بودند .او چیزی نگفت.کوششی کرد تا مچ خود را رها کند وبه راه خود ادامه بد هد، ولی پسرک عطر فروش ول کن نبود.

مچ دست او را گرفته بود وپشت سر هم لعنت می فرستادودادوبی داد می کرد: "مرتیکه ی بی دین،از خدا خجالت نمی کشی؟!آخه شرمی ... حیایی."

او یک بار دیگر کوشش کرد که مچ دست خود را رها کند و پی کار خود برود ، ولی پسرک به این آسانی راضی نبود و گویی می خواست تلافی کسادی خود را سر او در بیاورد.کم کم یکی دو نفر ملتفت شده بودند و دور آنها جمع می شدند؛ ولی هنوز کسی نمی دانست چه خبر است .هنوز

کسی دخالت نمی کرد .او خیلی معطل شده بود.

پیدا بود که به زودی وقایعی رخ خواهد داد .اما سرمایی که دل او را

می گرفت دوباره بر طرف شد.گرمایی در دل خود ، وبعد هم در مغز

خود ، حسکرد .برافروخته شد.عنان خود را از دست داد وبا دست

دیگرش  سیلی محکمی زیر گوش پسرک نواخت .نفس پسرک برید و

لعنت هاو فحش های خود را خورد.یک دم سرش گیج رفت .مچ

دست او را فراموش کرده بود وصورت خود را با دو دست می مالید.

ولی یک مرتبه ملتفت شده واز جا پرید .او با سه تارش داشث وارد

مسجد می شد که پسرک دامن کتش را چسبید ومچ دستش رادوباره

گرفت.

دعوا در گرفته بود .خیلی ها دخالت کردند.پسرک هنوز فریاد

میکرد، فحش می داد و به بی دینها لعنت می فرستاد و از اهانتی که به

آستانه ی در خانه ی خدا وارد آمده بود ، جوش می خورد ومسلمانان

را به کمک می خواست.

هیچ کس نفهمید چه طور شد.خود او هم ملتفت نشد .فقط وقتی که

سه تار او باکاسه ی چوبی اش به زمین خورد وبا یک صدای کوتاه

وطنین دار شکست وسه پاره شد وسیم هایش ، در هم پیچیده ولو له

شده، به کناری پرید و او مات و متحیر در کناری ایستاد وبه جمعیت

نگریست ؛ پسرک عطر فروش که حتم داشت وظیفه ی دینی خودرا

خوب انجام داده است ، آسوده خاطرشد .از ته دل شکری کرد و

دوباره پشت بساط خود رفت و سرو صورت خود را مرتب کرد

وتسبیح به دست مشغول ذکر گفتن شد.

تمام افکار او ، هم چون سیم های سه تارش درهم پیچیده و لوله شده

در ته سرمایی که باز به دلش راه می یافت و کم کم به مغزش نیز سرایت

می کرد ، یخ زده بود ودر گوشه ای کر کرده افتاده بود .و پیاله امیدش همچون کاسه ای

این ساز نو یافته سه پاره شده بود و پاره های آن انگار قلب او را چاک می زد

چهارشنبه سوری هم اومد